۴۱ مرگ فراموشنشدنی در سینما
سالها پیش، در دوران سینمای کلاسیک در آمریکا، نمایش دقیق و بی پردهی فعالیتهای کشتن در فیلمها مورد تأیید قرار نمیگرفت. فیلمسازان و استودیوهای آمریکایی در صورتی که به موضوع مرگ مراجعه میکردند، اغلب آن را به دلیل حوادث طبیعی یا تصادفی نمایش میدادند. دلیل این نهیبت از نمایش خشونت، ترس استودیوها و سازمانهای مدنی
سالها پیش، در دوران سینمای کلاسیک در آمریکا، نمایش دقیق و بی پردهی فعالیتهای کشتن در فیلمها مورد تأیید قرار نمیگرفت. فیلمسازان و استودیوهای آمریکایی در صورتی که به موضوع مرگ مراجعه میکردند، اغلب آن را به دلیل حوادث طبیعی یا تصادفی نمایش میدادند. دلیل این نهیبت از نمایش خشونت، ترس استودیوها و سازمانهای مدنی از نقدهای مختلف بود. در آن دوران، این نهادها به سینما با حساسیت بسیاری نگرش داشتند و نمایش هرگونه خشونت را تأیید نمیکردند. مدتی زمان طول کشید تا قانون هیز به عنوان یک راهحل برای نمایش صحنههای مرگ در فیلمها، به وجود آمد.
ویلیام اچ هیز، مدیر انجمن تصاویر متحرک در آمریکا (که نقش بسیار مهمی در نظارت بر صنعت سینما داشت)، مجموعهای از مقررات را ارائه داد که از فیلمسازان میخواست تا این مقررات را رعایت کنند. در آن زمان، نهادهای مذهبی و اجتماعی از سینما مخالفت زیادی داشتند و این مقررات تا حدی موفق بودند که قانون سانسور در مجلس نمایندگان و سنا به تصویب برسد. این اقدام از سوی هیز باعث شد که سانسور درون سینمایی شود و از تبدیل شدن به یک قانون کشوری جلوگیری شود.
یکی از مقررات این قانون مربوط به نمایش صحنههای قتل با اسلحه بود. این مقررات تصریح میکردند که صحنهی قتل باید از دو نما مجزا تشکیل شود؛ یک نما نشاندهندهی اسلحهزدن از سوی قاتل و دیگری نشاندهندهی آسیب جسمانی به مقتول. این روش باعث میشد که اثر کمتری از خشونت بر مخاطب بیافتد، زیرا حس واقعگرایی کاهش یافته و مخاطب یادآور شود که در حال تماشای یک فیلم است و ارتباط عاطفی کاهش یابد. این تصویرگری نسبت به امروز برای برخی مخاطبانی که از تجربه تصاویر متحرک در دوران گذشته آگاهی پیدا کردهاند، ممکن است عجیب به نظر برسد.
هنوز از دیدگاه تئوریهای سینمایی مختلف، ایده پارچگی در نمایش اتفاقات به رئالیسم جاری در فیلمها کمک کرده و باعث میشود که تماس حسی مخاطب با واقعیت حفظ شود. این موضوع با کات خوردن تصویر از یک نما به نمای دیگر، کاهش پیدا میکند. وقتی مقررات سنی برای نمایش فیلمها وارد شدند و قانون هیز از بین رفت، حساسیتها در مورد نمایش خشونت در سینما کاهش یافت. این شرایط باعث شد که فیلمسازان مانند سام پکینپا یا مارتین اسکورسیزی به آزادی بیشتر در نمایش صحنههای خشونت برخیزند. این آزادی عمل تا حدی راه باز کرد که فیلمهایی با تمرکز بر خشونت و صحنههای مرگ گسترش یابند.
تصویر مرگ در سینمای آمریکا پس از این تغییرات به شدت نمایشیتر و واقعگرایانهتر شد. برخی از فیلمسازان معروف مانند ژان پیر ملویل و بازیگرانی همچون آلن دلون به عنوان اساتید نمایش مرگ در سینما شناخته میشدند. با این حال، چرا برخی از شخصیتها و مرگها به یادآور مانده و برخی دیگر فراموش شدهاند؟ این سوال در ادامه مقاله مورد بررسی قرار خواهد گرفت. هر شماره این مجموعه به نام شخصیتی که میمیرد اختصاص داده شده است، با تلاشی برای کشف این موضوع.
۴۱. «آنجو» با آب دریاچه یکی میشود (سانشوی مباشر Sansho the bailiff)
- کارگردان: کنجی میزوگوچی
- بازیگران: کینویو تاناکا، کیوکو کاگاوا
- تولید: ۱۹۵۴، ژاپن
- امتیاز IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
داستان این فیلم در قرن یازدهم میلادی و در دوران جنگهای داخلی ژاپن رخ میدهد و حاوی یک ملودرام تکاندهنده است. داستان پیچیدهای را از نابودی یک خاندان با وزن عاطفی سنگین روایت میکند. دو کودک، یک خواهر و برادر، به تصویر کشیده میشوند که در جهنم انسانی زندگی میکنند و پس از ورود به دوره نوجوانی، تصمیم به فرار میگیرند. برادر، خواهر را در کنار رودخانه ترک میکند تا بعداً بازگردد، اما خواهر به نام آنجو، که دیگر قدرت ادامه زندگی برای اعضای دیگر خانواده را ندارد، به سمت یک دریاچه میرود و خودکشی میکند.
سکانس خودکشی در این فیلم به عنوان یکی از موارد برجسته و ماندگار تاریخ سینما محسوب میشود. میزوگوچی این لحظه مرگ را به شکلی زیبا با پاکیزگی آب تشبیه کرده است. آنجو برای یک لحظه پا به آب میگذارد و در لحظهای دیگر به طور ناگهانی محو میشود؛ انگار که هیچگاه در این دنیا حضور نداشته است.
۴۰. وقتی «بروکس» رهایی از زندان را تلختر میبیند (رستگاری در شاوشنک The Shawshank redemption)
- کارگردان: فرانک دارابونت
- بازیگران: مورگان فریمن، تیم رابینز و جیمز ویتمور
- تولید: ۱۹۹۴، آمریکا
- امتیاز IMDb به فیلم: ۹.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
داستان فیلم در مورد بروکس است که تقریبا تمام عمر خود را در زندان گذرانده است. او به زندان زمانی باز میشود که جهان بیرون هنوز با اتومبیلها پر نشده است، ولی وقتی از زندان آزاد میشود، با واقعیتهای جدید روبرو میشود که به سختی میتواند باور کند. بروکس دنیایی به جز آنچه پشت دیوارهای زندان میشناسد را نمیشناسد. زمانی سیستم او را از دنیای آزاد جدا کرده تا شاید از خطراتش جلوگیری کند، اما به جای آزادی، یک زندگی تحت سلطنت را تجربه میکند.
در لحظاتی از فیلم، بروکس پایش را بر چهارپایه میگذارد، طناب را دور گردنش میاندازد، و در حالی که دارابونت دوربین خود را با زاویهای به سوی بالا نگه میدارد، لحظات نهایی از خودکشی او را ثبت میکند. این لحظات با تأکید بر جملهای که خود بروکس نوشته است، یعنی “بروکس اینجا بود”، نشاندهنده این است که حتی اگر جسد او در زمین بماند، روح او از این دنیا رها شده و از زندانی که هیچ جای دیگر به غیر از آن نمیشناسد، فرار کرده است.
۳۹. تشبیه سیسیلیهای ایتالیایی به سیاه پوستها کار دست «کلیفورد ورلی» میدهد (داستان عاشقانه واقعی True Romance)
- کارگردان: تونی اسکات
- بازیگران: کریستین اسلیتر، پاتریشیا آرکت، دنیس هاپر، کریستوفر واکن
- تولید: ۱۹۹۳، آمریکا
- امتیاز IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
در داستان، کلیفورد ورلی (با بازی دنیس هاپر) با سلانهای به خانهاش میرود و با شگفتی متوجه نمیشود که یک گردن کلفت مافیایی با نوچههایش آن سوی در ایستاده تا حسابش را برساند. این گردن کلفت ایتالیایی (با بازی کریستوفر واکن) از ورلی میخواهد جای پسرش را به او لو بدهد، اما ورلی زیربار نمیروید و دورغ میگوید. ایتالیایی با تعصب نژادپرستانه اظهار میکند که سیسیلیها دروغگویان حرفهای هستند و توانایی تشخیص دروغ را دارند.
حالا ورلی به توهین به ایتالیایی میپردازد و به طریقی تاریخی و منطقی نشان میدهد که سیسیلیها پس از حمله آفریقاییها در گذشته تبار سیاهپوست را در جنوب ایتالیا پیدا کردند و همان ژن سیاه در خون آنها وجود دارد. ورلی، راهی برای مرگ پیدا میکند، اما با اطمینان میداند که حداقل به درستی و با افتخار کلکش میشود. ایتالیایی در حالی که میخندد، فراموش میکند هدف اصلی خود از آمدن به آنجا چیست و یک گلوله به سر کلیفورد میزند.
بازی بازیگران در این سکانس به همراه دیالوگنویسی استثنایی تارانتینو، این سکانس را در یکی از لحظات برجسته و تاثیرگذار فیلم قرار داده است.
۳۸. بالاخره «نیک» در رولت روسی شکست میخورد (شکارچی گوزن Deer Hunter)
- کارگردان: مایکل چیمینو
- بازیگران: رابرت دنیرو، کریستوفر واکن، مریل استریپ، جان کازال
- تولید: ۱۹۷۹، آمریکا
- امتیاز IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
سالها از جنگ ویتنام میگذرد و هر کدام از افراد حلقهی رفقا در حال تحمل سختیهای آن روزگار هستند. اما وضع نیک (کریستوفر واکن) با دیگران فرق میکند. او هنوز هم در ویتنام مانده تا در جنگ دیگری شرکت کند؛ جنگی رودررو با خود مرگ. انگار نیک بعد از روزگار شکنجه و زندان به زل زدن در چهرهی مرگ عادت کرده و هربار آن را به مبارزه دعوت میکند. مدتها است که طلب مردن دارد اما حضرت مرگ درخواستش را اجابت نمیکند و میگذارد تا در تلخترین شرایط یقهی او را بچسبد.
رفیق سالهای دور و نزدیکش، مایکل (رابرت دنیرو)، تمام مدت فراموشش نکرده و برگشته به ویتنام تا دست رفیق را بگیرد و بازگرداند. او که انگار بهتر از بقیه از پس آن دوران برآمده دلش پر میزند برای دوباره جمع شدن و چند روزی به شکار گوزن گذراندن. اما نیک این طور فکر نمیکند و خیلی وقت پیش آن دنیای خوش را فراموش کرده. مایکل او را مییابد و تقاضا میکند که چهره به چهره شدن با مرگ را به زمان دیگری موکول کند. همه منتظر نیک هستند اما …
این بار گلوله از اسلحه در میرود و خون از سر نیک فواره میزند و این فریادهای مایکل است که از دست این دنیا شکایت دارد.
۳۷. وقتی فیلمساز دلش نمیآید مرگ شخصیتهای محبوبش را نمایش دهد (بوچ کسیدی و ساندنس کید Butch Cassidy and the Sundance kid)
- کارگردان: جورج روی هیل
- بازیگران: پل نیومن، رابرت ردفورد، کاترین راس
- تولید: ۱۹۶۹، آمریکا
- امتیاز IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
سکانس پایانی فیلم “بوچ کسیدی و ساندنس کید” تفاوتی آشکار با دیگر سکانسهای این فهرست دارد؛ در اینجا هیچ تصویری از مرگ حاضر نیست. نه این که دو شخصیت اصلی داستان نمردهاند، بلکه فیلمساز با فریز کردن قاب درست چند لحظه قبل از مرگ آنها هیچ تصویری از این مرگ را نمایش نمیدهد. انگار دلش نمیآید این دو شخصیت شیرین را در آن پایانبندی باشکوه را با مرگی دلخراش ترک کند. و چه خوب که این تصمیم را میگیرد؛ چرا که ما هم این دو نفر را با شلیکهای خنده و رفاقتهایشان به یاد میآوریم نه با جان کندن روی خاکهای یک میدان در آمریکای جنوبی.
۳۶. فداکاری «برومیر» (ارباب حلقهها: یاران حلقه Lord of the rings: fellowship of the ring)
- کارگردان: پیتر جکسون
- بازیگران: الایجا وود، ویگو مورتنسن، شان بین، ایان مکلین
- تولید: ۲۰۰۱، نیوزیلند و آمریکا
- امتیاز IMDb به فیلم: ۸.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
همین چند لحظه پیش، برومیر (شان بین) قصد داشت که با به دست آوردن حلقه، نژادهای خود را کمک کند، اما با ترک یاران و خیانت به ماموریت، این کمک مساوی خیانت به همراهان بود. مخاطبان ما و او حسابی از دست او ناامید بودیم و تصور میکردیم تا پایان داستان از این مرد خبیث به راحتی خلاص نخواهیم شد و او تمام تلاش خود را برای به دست آوردن حلقه، به کار میگیرد.
برومیر همچنین قصد دارد پدر خود را تحت تأثیر قرار دهد. به نظر میآید که تمام رفتارهایش به همین هدف اصلی مرتبط است، و برای او، هیچ چیز بیشتر از تحقق این خواسته (بدست آوردن حلقه) سببساز رضایت پدر نیست. اما از طرف دیگر، او یک نجیبزادهی شریف نیز هست که میداند با زیر پا گذاشتن به قولش در حفاظت از فرودو (الایجا وود) و حلقه، دیگر چیزی برای افتخار کردن باقی نمیماند. او از نسل مردانی است که دوست دارند در میدان نبرد بمیرند، لذا فرصت حملهی اورکها را به راحتی از دست نمیدهد.
دو نفر از اهالی “شایر” محاصره شدهاند و تا مرگشان چیزی باقی نمانده است. برومیر خودش را سپر میکند و با شجاعت میجنگد. پس از دفع خطر، در خون خود میغلتد و ما را تنها میگذارد با احساسات متناقض نسبت به او و این عذاب وجدان که همین چند لحظه پیش قضاوت خطایی از او داشتیم.
۳۵. «تلما» و «لوییز» ادامه میدهند (تلما و لوییز Thelma and Louise)
- کارگردان: ریدلی اسکات
- بازیگران: سوزان ساراندون، جینا دیویس، هاروی کایتل، برد پیت
- تولید: ۱۹۹۱، آمریکا
- امتیاز IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۵٪
پایان فیلم “تلما و لوییز” بدون شک توجیهنامهای برای مخاطبان آرمانگرا خواهد بود. زنانی که از جامعهی مردسالار بریده و علیه همه جنبههای آن عصیان کردهاند، تصمیم نمیگیرند که با تسلیم خود، پرچم پیروزی را به دشمن خود تسلیم کنند. نمایندگان نظم مردسالار به شکل پلیسهای مامور و معذور در تعقیب آنها هستند. تلما و لوییز، این قهرمانان جذاب فیلم ریدلی اسکات، در حال فرار از دست دستگیری و تصمیمگیری در مورد آیندهشان هستند. این تعقیب و گریز قطعاً با دستگیری هر دو همراه خواهد بود، اما نه تلما و نه لوییز هیچ علاقهای به زندان نروند. آنها چند روزی طعم زیبای زندگی آزاد را چشیدهاند و دیگر این دنیا برای آنها جذابیت خاصی ندارد.
ریدلی اسکات، خالق این فیلم، داستان را با مرگ این دو زن آرمانخواه به اتمام میرساند. این مرگ، با دستان خود در یکی از باشکوهترین خودکشیهای تاریخ سینما انجام میشود: پرش با اتوموبیل به ته یک دره با یک لبخند بزرگ بر لب.
۳۴. «تی ۸۰۰» باید نابود شود (نابودگر ۲: روز داوری Terminator 2: judgment day)
- کارگردان: جیمز کامرون
- بازیگران: آرنولد شوارتزنگر، لیندا همیلتون، رابرت پاتریک
- تولید: ۱۹۹۲، آمریکا
- امتیاز IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
در فیلم “نابودگر ۲”، تی ۸۰۰ (آرنولد شوارتزنگر)، هیولای نابودگر، در طول داستان باز میشود و در دل مخاطب و شخصیتهای انسانی فیلم جا میگیرد. او یک ربات است که به گذشته فرستاده شده تا هستی را نجات دهد و با تلاش بیوقفهاش، سعی میکند از رقابت با رباتهای پیشرفتهتر جلوگیری کند. او در طی این مسیر و در همزیستی با آدمها، مفاهیمی مهم از جمله شرافت و آبرو را آموزش میبیند. نه تنها به عنوان یک ربات بی احساس نمیماند، بلکه به عنوان یک عضو قابل دوستی و تعامل در خانواده شناخته میشود.
پایان فیلم نشان میدهد که تی ۸۰۰ دیگر آن ربات بی احساس ابتدایی نیست. او به عنوان یک دوست و عضو قابل اطمینان در خانواده در نظر گرفته میشود. پسرک قهرمان فیلم، که آینده نجات دهندهی انسانیت است، او را به عنوان یک پدر پذیرفته و درک میکند. اما، ماموریت او به پایان رسیده است. تی ۸۰۰ باید راهی برای نابودی خود پیدا کند. او قدم به مواد مذاب میگذارد و در حالی که شصت خود را به نشان موفقیت به پسرک و مادرش نشان میدهد، از بین میروید. این سکانس پایانی فیلم “نابودگر ۲”، به وضوح، به مرگ یک ربات تشبیه میشود و به خوبی در این فهرست جا میگیرد.
۳۳. یک اشتباه اعضای فنی به خلق مرگی ماندگار ختم شد (سانجورو Sanjuro)
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- بازیگران: توشیرو میفونه، تاتسویا ناکادای و تاکاشی شیمورا
- محصول: ۱۹۶۲، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
پایانبندی متفاوت در این فهرست. واقعاً قرار نبود سکانس دوئل سانجورو (توشیرو میفونه) و هانبی (تاتسویا ناکادایی) به این شکل تکمیل شود. اصولاً قرار بود در این سکانس نبردی بین دو شمشیرزن قهار داشته باشیم که با پیروزی سانجورو به پایان میرسد و او بیتوجه به ساموراییهای تازهورود، مسیر خود را ادامه میدهد؛ همین. اما یک خطای فنی ساده در سیستم پخش مایع که باید نقش خون را ایفا میکرد، باعث شد که مایع غلیظی جایگزین فواره خون شود و زیر لباس تاتسویا ناکادایی قرار گیرد. جالب اینجاست که بازیگران این خطا را به عنوان یک امکانات غیرمنتظره پذیرفتند. کوروساوا نیز از این تصویر خوشش آمد و این اتفاق به عنوان یکی از نمادینترین مرگها در تاریخ سینما به یاد مانده است.
همچنین، این موضوع با گذشت سالها همچنان این مرگ را به یاد میآورد. امروزه همه ما با صحنههای فواره زدن خون از بدن شخصیتها در فیلمها آشنا هستیم و مدام این نوع تصاویر را مشاهده میکنیم. حالا تصور کنید که این ایده برای اولین بار به شکل ناگهانی و بدون برنامهریزی قبلی در یک فیلم اجرا شده و به دیگران این امکان را میدهد که به صورت آگاهانه از این انتخاب استفاده کنند.
۳۲. جان دادن «پینا» کف آسفالت لخت خیابان به مرگی نمادین در جنبش نئورئالیسم تبدیل میشود (رم، شهر بیدفاع Rome, open city)
- کارگردان: روبرتو روسلینی
- بازیگران: آنا مانیانی، آلدو فابریزی
- محصول: ۱۹۴۵، ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
تنها دو ماه پس از خروج آلمان از خاک ایتالیا، روبرتو روسلینی به همراه دستیارانش پروژهی ساخت فیلم را آغاز کرد تا نتایج دهشتناک اشغال و جنگ را به شکلی واقعبینانه به تصویر بکشد. این فیلم به یکی از نمادهای جنبش نئورئالیسم تبدیل شد. در نیمهی ابتدایی فیلم، قهرمان داستان، یک زن به نام پینا با بازی معرکهی آنا مانیانی، در گیر و دار جنبش مقاومت و ماموران آلمان هیتلری دست و پا میزند و سعی میکند از مردی که دوستش دارد، مراقبت کند. در آخر، ماموران با حمله به ساختمان فکسنی، محل زندگی او، دوستانش را میگیرند و او دوان دوان طول خیابان را ملتمسانه طی میکند. دوربین که از کامیون حمل متهمان صحنه را نظاره میکند، بیرحمانه از او دور میشود. مامور یک گلوله میاندازد و تمام.
پینا، یا همان زن، به نماد معصومیت تبدیل میشود که دیگر در این دنیا وجود ندارد. جنگ این نماد مقاومت و زنانگی را میکشد تا جهان پس از او به جایی تاریکتر تبدیل شود. روسلینی نیمهی ابتدایی فیلم را به این شکل تمام میکند تا در ادامه مهر تاییدی بزند بر دنیای تیرهتری که با مرگ او شکل گرفته است.
۳۱. «پدر کاراس» از پنجره به بیرون پرت میشود (جنگیر The exorcist)
- کارگردان: ویلیام فریدکین
- بازیگران: الن برنستین، لی جی کاب، مکس فون سیدو و جیسون میلر
- محصول: ۱۹۷۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
پدر مرین (مکس فون سیدو) به محض ورود به خانهای که مورد هماهنگی جنگیری قرار گرفته است، به پدر کاراس (جیسون میلر) دربارهی قوای جن شیطانی هشدار میدهد و او را از خطرات پیش رو آگاه میکند. در حین جلسه جنگیری، شیطان تمرکز خود را به سمت دخترک کاراس میاندازد و او را بابت مرگ مادرش سرزنش میکند. کاراس اعلام میکند که او مادرش نیست. پس از ترک اتاق، پدر مرین به دنبال وی میرود و پدر کاراس در حالی که جنازهی مرحوم مادرش را مییابد، ادامه میدهد.
پدر کاراس در ادامه وظیفهی جنگیری را بر عهده میگیرد و درست در زمانی که به نظر میرسد شیطان در حال ترک بدن دخترک بیچاره است، احساس میکند که خودش به تسخیر جن درآمده است. پس از پنجره به بیرون شیرجه میزند و از آن پلههای کذایی که از اول فیلم روی اعصاب پلیس داستان بود، به پایین پرت میشود و جان خود را از دست میدهد. این فداکاری نابهنگام برای نجات دختر، دل مخاطب را میلرزاند.
۳۰. «هری لایم» قاتل، در فاضلاب شهر وین گیر میکند (مرد سوم The third man)
- کارگردان: کارل رید
- بازیگران: ارسن ولز، جوزف کاتن و آلیدا ولی
- محصول: ۱۹۴۹، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
هری لایم (ارسن ولز) سرانجام توسط نیروی پلیس و دوستش (جوزف کاتن) در تلهی خود گرفتار میشود. این در همان نقطهای است که شهر را به دو نیمه تقسیم کرده است؛ جایی که فعالیت های هری در طول این مدت به سر میبرد. کارل رید، در یک همکاری با ارسن ولز، دوربین خود را در میان این فاضلاب و آشفتگی شهر گردانده و تصویر گرفتاری هری را به نمایش میگذارد. او با دویدن بیوقفه به دنبال ذرهای نور است تا امیدی برای فرار پیدا کند. در لحظهای که نوری بالای سرش را میبیند، دستانش را به سمت دریچه فاضلاب میبرد تا آن را باز کند. در این تصویر بینظیر، فقط انگشتان بیرون زده از آب و گلابی او در میان ظلمت به تصویر کشیده میشود، او که ملتمسانه خواهان رهایی است اما بیفایده.
عدم باز شدن دریچه، راهی به جز بازگشت نمیگذارد. اما هری لایم، تسلیم نمیشود و در یک نبرد که ممکن است جانش را بخواهد، مخاطب را به دنبال تفکر و احساسات عمیقی میکشاند. مرگ هری لایم و این سکانس باشکوه، مخاطب را در مواجهه با چنین جرمی، در تردیدی از گریه و یا خنک شدن دل میندازد؛ زیرا او یکی از غریبترین و همچنین جذابترین شخصیتهای تاریخ سینما بود که به تصویر کشیده شده است.
۲۹. همان بهتر که «میشل» جوانمرگ شد (از نفس افتاده Breathless)
کارگردان: ژان لوک گدار
بازیگران: ژان پل بلموندو، جین سیبرگ
محصول: ۱۹۶۰، فرانسه
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
میشل (با بازی ژان پل بلموندو) از این خبر آگاه نیست که معشوقهاش او را به پلیس فروخته است. شاید حتی اگر آگاه باشد، از این موضوع بیخیالتر باشد و انگیزه اصلیاش، جوان ماندن و احساسات جوانی است. او تصمیم میگیرد هر چه که بیشتر میتواند از زندگی ببرد و از مسائل پیری دوری کند. با این حال، میشل بیاعتنا به اخطار پلیس، به تیراندازی میپردازد و گلولهای به سمت او شلیک میشود. او، در حال رقص کردن، با تیر در بدن به طول کوچه حرکت میکند و سرانجام زمین میافتد. دوربین به سرعت به سمت او حرکت کرده و نشان میدهد که پاتریشیا (جین سیبرگ)، معشوقهاش، همانجا حاضر است. در خطوطی که در آن لحظات آخر فیلم میگوید، اظهارنامهای برای جوانان به نمایش درآمده و این لحظات به تبدیل به یک مانیفست برای نسل جوان تبدیل میشود.
۲۸. چرا برای بار دوم دقت نکردی «اسکاتی» (سرگیجه Vertigo)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- بازیگران: جیمز استیوارت، کیم نواک
- محصول: ۱۹۵۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
اسکاتی (جیمز استیوارت) دوباره به آن کلیسای اسپانیایی آمده است. این جایی در دل جنگل است، جایی که هیچ شاهدی نیست تا به او دل ببندد. مادلین (کیم نواک)، محبوب اولیهاش، یکبار در اینجا را از دست داده است، به خاطر ترس از ارتفاع لعنتیاش. همان سرگیجهای که در ابتدای فیلم باعث مرگ پلیس همراهش شد و او را از کار بیکار کرد. اکنون که اسکاتی میداند مادلین در این داستان دخالتی نداشته و همهی این اتفاقات با بازیگری جودی (کیم نواک نیز) ایجاد شده، از او میخواهد به بالای ناقوس کلیسا برود تا بداند چه اتفاقاتی رخ داده و چه غمانگیزی پشت این داستان است.
اسکاتی تمام قدرتش را میآراسته تا این بار از سرگیجه نجات یابد. او سعی میکند از ارتفاع نه تنها نترسد بلکه پا به پای جودی، پلهها را طی کند. اما این بار تفاوتی وجود دارد؛ جودی هیچ تمایلی به بالا نروید و این موقعیت اسکاتی را به چالش میکشد. او تلاش میکند تا جودی را به بالا ببرد. اگر بار اول، افتادن یک پاپوش از بالا تنها یک اتفاق کمیکی بود، حالا اسکاتی با عشق خود به جودی، قاتلی میشود که او را قربانی کرده؛ زیرا جودی واقعا از بالای ناقوس کلیسا سقوط میکند و برای همیشه به یادگار مادلین میماند.
۲۷. من چی کار کردم؟ (پل رودخانه کوای The bridge on the river Kwai)
- کارگردان: دیوید لین
- بازیگران: ویلیام هولدن، الک گینس و جک هاوکینز
- محصول: ۱۹۵۷، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
کلنل نیکلسون، فرماندهی قوای انگلیسی در بند ژاپنیها، تمام تلاش خود و یگانش را به کار گرفته تا پلی تر و تمیز بسازد. این پل، متعلق به نیروهای ژاپنی خواهد بود و به آنها کمک میکند که به قوای هموطنشان حمله کنند. کلنل به گونهای در این راه تلاش کرده که کلیه یادآوریهای جنگ را از ذهنش پاک کرده است. اما همانطور که معروف است: “هر آنچه که در مغاک نگاه میکنی، ممکن است خود تبدیل به آن شوی.” متاسفانه، جناب کلنل نیکلسون خود به یک مغاک تبدیل شده است.
نیروهای آمریکایی با همکاری انگلیسیها قصد دارند پل را منفجر کنند. پل کاملاً آماده شده و نیکلسون با افتخار به آن نگاه میکند. قدرت مهندسی انگلیسی در مقابل ژاپنیها ثابت شده، اما به چه قیمتی؟ نیروهای آمریکایی بمبها را با احتیاط و بدون صدا میگذارند. آنها منتظر قطار باربری اول هستند تا هم پل و هم قطار را منفجر کنند، اما کلنل به سیمهای اتصال بمب دست پیدا میکند. او با دنبال کردن سیمها به محل چاشنی بمب میرسد و فرماندهی ژاپنی را هم آگاه میکند. ماموریت در خطر است و ژاپنیها در حال پیروزی هستند. نبردی بین آمریکاییهای گمنام و انگلیسیها درگیر شده و کلنل در میان این همه گمراهی، ژاپنیها را شناسایی میکند و متوجه میشود که کشورش در حال جنگ است. او که خود را ملزم به این کار میداند، به خود نمیآید. در حالی که با خود فکر میکند: “من چه کردم؟” جان خود را از دست میدهد و بر روی چاشنی بمب میافتد و پل منفجر میشود.
۲۶. واقعا چه کسی «لیبرتی والانس» را کشت؟ (مردی که لیبرتی والانس را کشت The man who shot Liberty Valance)
- کارگردان: جان فورد
- بازیگران: جان وین، جیمز استیوارت، لی ماروین و ورا مایلز
- محصول: ۱۹۶۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
در این حماسهی باشکوه جان فورد، جیمز استیوارت نقش مردی را بازی میکند که در دورانی که همه چیز در حال تغییر بود، میبایست حاکمیت قانون را اجرا کند. او در سنین پیری، وقتی که دوست دیرینش درگذشته است، به شهری کوچک بازمیگردد که همه چیز در آن جا آغاز شده است. این شهر اکنون مدرن شده و از گذشتهی تاریخدارش چیزی باقی نمانده. گنداب سابقی که در گذشته با دلاوری سعی در ورود به دنیای تمدن داشت، اکنون فراموش شده است. این گنداب، دشمنی خطرناک، در زمانی که قهرمان داستان جان استودارد سناتور شده، دوباره ظاهر میشود.
تصاویر فلاش بک ما دوبار به لحظات مرگ را نشان میدهند؛ یک بار از دیدگاه استودارد با این اعتقاد که او لیبرتی والانس را در دوئل کشته و یک بار از دیدگاه تام دانافین (جان وین)، دوست او که به تازگی درگذشته است. دیدگاه دوم نشان میدهد که این تام است که در تاریکی مخفی شده و لیبرتی والانس را از پا درآورده و هرگز این اتفاق را فاش نکرده است. عدم افشای حقیقت، به شهرت ناپدید استودارد کمک کرده و او را به اینجا رسانده است.
اما سوال اینجاست: چرا تام این کار را انجام داده است؟ او آگاهانه میدانست که دوران دلاوری در غرب وحشی به پایان رسیده و دیگر نیازی به مانند او نیست. او میخواهد این حقیقت را در تاریکی جا بندازد و دنیای جدید نیازی به چنین قهرمانانی ندارد. به همین دلیل تام حاضر است تمام خاطرات خود را در گمنامی فراموش کند و حتی محبوبش را نیز به سناتور واگذار میکند. به عبارت سناتور در پایان فیلم: “هیچ چیز برای مردی که لیبرتی والانس را کشته، به اندازهای خوب نیست.”
۲۵. جنون آمریکایی یا پرش از ارتفاع با بمب هستهای؟ (دکتر استرنجلاو Dr. Strangelove)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: پیتر سلرز، جرج سی. اسکات و استرلینگ هایدن
- محصول: ۱۹۶۴، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
فیلم “دکتر استرنجلاو” از لحظات واقعاً تلخی پر است، که استنلی کوبریک با طنازی برگزار میکند. این فیلم جنگ سرد را به عنوان یک دیوانگی نمایش میدهد و سوالاتی اساسی مطرح میکند: آیا همه افراد در اتاقهای تصمیمگیری سیاسی، افراد یک کشور یا حتی لشکری ملت مانند آمریکا یا شوروی، عاقل هستند؟ آیا حضور یک فرد دیوانه که به انتهای دنیا دستور حمله داده است کافی است؟
اولین تصور ممکن است این باشد که ژنرال آمریکایی، که دستور حمله به خاک شوروی را صادر کرده است، دیوانهترین فرد فیلم باشد. اما با گذر زمان، شاهد اشتباه بودن این تصور خواهید بود. داستان به سرگرد تی. جی کینگ کنگ میرسد که سعی میکند بمب هیدروژنی را دقیقاً بر روی هدف براندازد. اما آیا این قضیه به اینجا ختم میشود؟ استنلی کوبریک به این سوال جواب نمیدهد. سرگرد کینگ کنگ خودش را با کلاه ارتشی پوشانده، کلاه کابوی بر سر گذاشته و به طوری مثل یک کابوی در دل دشتهای تگزاس، سوار بر بمب هیدروژنی میشود. این نمادگرایی که استنلی کوبریک از رام کردن اسب در وسط دشتهای تگزاس تشبیه میکند، نشاندهندهٔ جنونی آمریکایی است. این جنون باعث نابودی خود سرگرد و به طور طبیعی، جهان هم خواهد شد. پس از اصابت بمب به هدف، ما همه با سوالی مواجه خواهیم شد: اگر همه این اتفاقات رخ دهند، آنگاه چه؟
۲۴. جان کندن کف آسفالت لخت خیابان (شجاعان تنها هستند lonely are the brave)
- کارگردان: دیوید میلر
- بازیگران: کرک داگلاس، جینا رولندز و والتر متئو
- محصول: ۱۹۶۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
سکانس مرگ در فیلم “آخرین غروب آفتاب” (The Last Sunset) با بازی کرک داگلاس، یک مرگ معرکه و پر از لحظات تلخ است. این مرگ با دیگر سکانسهای مرگ کرک داگلاس در فیلمهایی چون “داستان کارآگاهی” (Detective Story) و “تکخال در حفره” (Ace in the Hole) قابل مقایسه نیست. در این فیلم به کارگردانی دیوید میلر، کرک داگلاس در نقش جان برنز، یک مرد که از دنیای مدرن خود بیزار شده است و تصمیم به فرار از این دنیا به هر قیمتی گرفته است.
جان برنز ابتدا تلاش میکند تا با نقشههای سرقت و گول زدن به مخاطبان، به دنیای وحشی خود باز گردد یا در غیر این صورت به زندان برود. اما او تصمیم به فرار از این دنیا میگیرد و در این مسیر پلیس به دنبالش است. در حین تعقیب، او با اسب به دامنه کوه میرود و ادامه مسیر خود را در طبیعت وحشی ادامه میدهد. او تصور میکند که میتواند بازی را به زمین خود، یعنی طبیعت وحشی بکشاند و از دست پلیس فرار کند. اما در نهایت، با شلیک پلیس، سقوط او را مشاهده میکنیم. او با اسب به کامیونی که بارش سنگ توالت است برخورد میکند و روی آسفالت جان میدهد. این مرگ نمادین نشاندهندهٔ این است که دوران این مرد به پایان رسیده و او و امثال او باید به زبالهدانی تاریخ بپیوندند. این سکانس مرگ با اهمیت و تاثیرگذاری به تاریخ سینما ارتباط دارد و حتی در آثار بعدی نیز تاثیر گذار بوده، به عنوان مثال، مسعود کیمیایی در فیلم “رضاموتوری” الهام گرفته است و سکانس مرگ رضا را بر اساس آن ساخته است.
۲۳. وقتی رییس نمیتواند مجنون شدن مکمورفی را تحمل کند (پرواز بر فراز آشیانه فاخته one flew over the cuckoo’s nest)
- کارگردان: میلوش فورمن
- بازیگران: جک نیکلسون، لوییز فلچر
- محصول: ۱۹۷۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
در فیلم “پرواز بر فراز آشیانه فاخته” به کارگردانی میلوش فورمن، رابطهی مکمورفی (جک نیکلسون) و رییس دارای یک پویای غریب است. رییس، که به نظر میآید توان تصمیمگیری ندارد، به مکمورفی علاقهمند میشود و هرگز از حالت تب و تاب خارج نمیشود. حضور مکمورفی در بیمارستان روانی فیلم باعث میشود که دیوانگان دیگر درک کنند که چه ظلمی تحمل میکنند و دیگر قصد جا زدن ندارند. این دیوانگان از او تشویق میشوند تا با او فرار کنند و این به معنای آزادی از زندان یکنواختی و ظلم است.
در طول فیلم، رابطهی مکمورفی و رییس به وضوح به تصویر کشیده میشود. در یک سکانس نمادین بازی بسکتبال، مکمورفی بر دوش رییس نشسته و با ارتفاع قد بلند او، کار را ساده میکند. این تصویر نشاندهندهٔ این است که مکمورفی، با وجود بیخاصیتی که به نظر میآید، توانایی انجام کارها را دارد و در واقع رییس بدون او کامل نیست. زمانی که روسای بیمارستان روانی/زندان از مکمورفی عاصی میشوند و او را به دستگاه شوک الکتریکی میبندند، رییس نمیتواند تحمل کند. او از آن دیوانهوار بیخاصیت که مانند تکه گوشتی در یکجا افتاده و فقط ضربانش میزند، خسته میشود. این حالت باعث میشود که رییس بالشتی بردارد و مکمورفی را خفه کند، تا این رفاقت غیرمتعارف با ترحمی خشن به پایان برسد.
۲۲. مردی که به ته جهنم سفر کرد و شیطان را کشت (اینک آخرالزمان apocalypse now)
- کارگردان: فرانسیس فورد کوپولا
- بازیگران: مارتین شین، مارلون براندو و رابرت دووال
- محصول: ۱۹۷۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
فیلم “اینک آخرالزمان” به کارگردانی فرانسیس فورد کوپولا نه تنها یک فیلم جنگی پر از سکانسهای نبرد است، بلکه یک سفر عمیق به دل غبار تاریخ و از دست رفتن هویت یک تمدن را به تصویر میکشد. این اثر نشان میدهد چگونه انسان با عبور از دلان تاریک، شناخت و پذیرش سایههای درونی خود را تجربه میکند و در نهایت به نقطهای در تاریخ میرسد که هویت حیوانی خود را در گذشته رها میکند.
فصل پایانی فیلم با بازی موش و گربه و خطابههای فوقالعادهی سرهنگ کورتز (با بازی براندو) به عنوان یکی از بهترین سکانسهای جنگی در تاریخ سینما شناخته میشود. اما ما این سکانس را برای چیز دیگری انتخاب کردهایم.
در آخرین سکانس، کاپیتان ویلارد (مارتین شین) برای فرار از حواریون سرهنگ کورتز از دل آب خارج میشود. با چاقو/قمهای در دست، وی به سرهنگ حمله میکند و او را به قتل میرساند. سرهنگ در حالی که همچنان مانیفست تلخ خود را گوشزد میکند، دو بار به وحشت اشاره میکند و جان باخته میشود. این لحظه با هنر فرانسیس فورد کوپولا، مدیر فیلمبرداری ویتوریو استورارو و بازی براندو، یک بازسازی فوقالعاده از مرگ سرهنگ به شمار میآید. اگر جوزف کنراد، نویسندهی “دل تاریکی” زنده بود، احتمالاً این بازسازی را به عنوان یک شاهکار از مرگ سرهنگ تعریف میکرد.
۲۱. این فقط یک سکانس مرگ نیست؛ رسما کشتار است (راننده تاکسی Taxi driver)
- کارگردان: مارتین اسکورسیزی
- بازیگران: رابرت دنیرو، هاروی کایتل و جودی فاستر
- محصول: ۱۹۷۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
تراویس بیکل (رابرت دنیرو) تصمیم به پاکسازی از هر گونه فساد و کثافت در شهر گرفته است. پس از اخراج از سمت محبوب و ناتوانی در ترتیب انجام ترور نامزد ریاست جمهوری، او متوجه میشود که باید به کار دیگری بپردازد وگرنه به دیوانگی میافتد. تحولات زندگیاش با ورود یک دختر نوجوان به تصویر میکشد و او تصمیم میگیرد با مقابله با سوءاستفاده و اغتصاب دختران نوجوان، اقدام به پاکسازی شهر کند.
وقتی تراویس وارد یک محل تیراندازی میشود، فضا به سرعت به زرد مایل میشود و تاریکی در انتهای راهرو به چشم میخورد، انگار که وارد یک صحنه از فیلمهای اسلشر شده است. با شلیک اولیه، هیچکس قصد تسلیم شدن ندارد و حمام خون آغاز میشود. تراویس پس از کشتن و دستگیر کردن دیگران، به اتاق دختر میرسد و با دسشتی که روی شقیهاش میگذارد، انگار که با یک اسلحه خیالی به مغز خود شلیک میکند. او تمام خلافکاران را کشته و تا آخرین لحظه از زندگی خود، به موقعیت فاصلهای از مرگ نمیدهد.
۲۰. فراموشش کن «جک». اینجا محلهی چینیها است (محله چینیها Chinatown)
- کارگردان: رومن پولانسکی
- بازیگران: جک نیکلسون، فی داناوی و جان هیوستن
- محصول: ۱۹۷۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
کارآگاه جک گیتیس (جک نیکلسون) تصمیم گرفته است هر دو زن، که فراری از دست پدر جنایتکار خود هستند، به مکزیک بروند. این تصمیم نه تنها برای رهایی آن دو زن بلکه برای نجات آنها از دست پدر ظالم و خطرناک است. گیتیس همچنین با آگاهی از رابطهی خطرناک سردمداران خلافکار با این دو زن، به همراه آنان از شهر فرار میکند.
زمانی که آنها به مجلهی چینیها میرسند، که موجب اخراج گیتیس از ادارهی پلیس شده است، دوباره مواجهه میشوند. آیا تقدیر دوباره میخواهد گیتیس را آزار دهد؟ پدر دو دختر، یا همان نوآه با بازی جان هیوستون، گیتیس را به چالش میکشد و جلب توجه او را جلب میکند. گیتیس تلاش میکند تا به سرعت به محل حادثه برسد، اما تاخیر زیادی دارد.
دختر بزرگتر (فی داناوی) به همراه خواهرش در حال فرار است و پلیس به سمت آنها شلیک میکند. ماشین آنها متوقف میشود ولی هنگامی که گوینده ایستاده در حال برخورد با یک بوق ترقهای است، پلیسی دیگر شلیک میکند و برخورد میکند. دختر بزرگتر کشته میشود و سر او روی بوق اتوموبیل فرمان گذاشته شده است. در حالی که گیتیس فریاد میزند و تلاش میکند به صحنه برسد، نوآه دختر بیپناه دیگرش را در آغوش میگیرد و آرام میشود. گیتیس نمیتواند این صحنه تلخ را تحمل کند، اما یکی از پلیسها به او میگوید: “فراموشش کن جک. اینجا محلهی چینیها است.”
۱۹. زل زدن به خلاء (مخمصه Heat)
- کارگردان: مایکل مان
- بازیگران: آل پاچینو، رابرت دنیرو، وال کیلمر، تام سیزمور و جان وویت
- محصول: ۱۹۹۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
در یک درگیری مرگبار، دو مرد از دو سوی مختلف هستند. هر دو بیریشه و بیوابسته به هر مکانی، زندگی خود را باختهاند. به نظر میرسد که برای آنها تنها نبرد نهایی باقی مانده است و اهمیتی ندارد که کدام یک از این دو زنده از میدان خارج شود؛ چرا که هر دو از دیدگاه خود بازندهاند. نیل (رابرت دنیرو)، پس از لو رفتن مکان خود از کنار هتل، به فرودگاه میرسد. کارآگاه وینسنت (آل پاچینو) نیز در تعقیب او قرار دارد. هر دو با پای پیاده، در تاریکی حرکت میکنند و تاریکی گسترده سایه آنها را پیش میاندازد. تاریکی باعث میشود که در این دوئل مرگبار، نیل دست برتر باشد. او که میتواند به کمینی بنشیند.
اما در لحظهی آخر، چند دهم ثانیه قبل از شلیک نیل، نوری از یک هواپیما مانند نور چهرهی یک فرشته بر زمین میتابد و تصویر سایهوار نیل را بر زمین میاندازد تا همه چیز تغییر کند. وینسنت تیری به سینهی نیل میاندازد.
حالا نیل لمیده و وینسنت را بالای سرش میبیند. وینسنت دست نیل را میگیرد و به محکمی فشار میدهد، مانند دوستی که دستان گرم و صمیمی دارد. نیل به آرامی و با نگاهی خیره به خلاء، میگوید: «بهت گفتم که دیگه برنمیگردم.» وینسنت این را تایید میکند و دوربین مایکل مان این لحظهی غمگین و حماسی را در قاب خود ثبت میکند. صحنه به نمایی تکراری از وینسنت ایستاده و پشت به دوربین است، و نیل که روی یک تکه فلز افتاده و به دوربین خیره شده است. نیل آرام آرام جان میدهد در حالی که وینسنت هنوز هم دستش را به گرمی میفشارد. این داستان دو مرد، که در دنیای دیگری ممکن بود بهترین دوستان باشند، با لحظهی تصمیمگیری نهایی و اختتامیهای ملایم و در عین حال غمانگیز به پایان میرسد.
۱۸. رقص مرگ (مهر هفتم The seventh seal)
- کارگردان: اینگمار برگمان
- بازیگران: مکس فون سیدو، بیبی اندرسون
- محصول: ۱۹۵۷، سوئد
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
پس از ظهور حضرت مرگ، جناب شوالیه قبول میکند که در یک بازی شطرنج با او شرکت کند. توافق میشود که اگر برنده شود، زنده بماند، و اگر باخت، مرگ او را به همراه ببرد. گذر زمان و سفری آغاز میشود. شوالیه پس از بازگشت از جنگ، با افرادی آشنا میشود که نه تنها آنها را شناخته نمیشود، بلکه شخصیت، رفتار و همراهی آنها به یاد دنی کیشوت میاندازد. در نظر دیگران، بازی او با مرگ همانند جنگ با آسیابهای بادی است. اما مخاطب با اطلاعات خود میداند که وضعیت چنین نیست و مرگ به شوالیه نزدیکتر است.
شوالیه به خانه بازمیگردد. همسرش در حال آماده کردن شام است، بیاطلاع از این که این شام آخرین شام است. مرگ از در وارد میشود و در همان لحظه، دختر خدمتکار میرسد و اعلام میکند: «همه چیز تمام شده است.» یک طوفان به سرعت آغاز میشود و شوالیه به همراه خانوادهاش به هم پناه میبرند. این نمایی از دامنهی کوه در آغاز صبح به نور خورشید درخشان برش میخورد که در آن شوالیه و همراهانش، دست در دست با مرگ، با یکدیگر میرقصند و میروند. این تنها فیلمی است که “مرگ” در زمینی بازی دارد.
۱۷. «پایک» و همراهانش حمام خون راه میاندازند ( این گروه خشن The wild bunch)
- کارگردان: سام پکینپا
- بازیگران: ویلیم هولدن، رابرت رایان و ارنست بورگناین
- محصول: ۱۹۶۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
داستان فیلم در زمانی واقع میشود که در غرب وحشی، شیوهی زندگی مبتنی بر قانون به تدریج جا میزد شیوهی زندگی سنتی را جایگزین میشد. در این دوران، مردان با استفاده از زور بازو و تلاش شخصی حق خود را به دست میآوردند و به کمک دیگران نیازی نداشتند. اما با گذر زمان، این افراد به حاشیه رانده شدهاند.
پایک (ویلیم هولدن) و گروهش احساس میکنند که دیگر دنیا با آنها کنار نمیآید و در شرایطی قرار میگیرند که هنوز میتوان به آنها حساب کرد. آنها به جایی از دنیا وارد میشوند که به کمک و حمایت آنها نیاز دارد. این گروه خشن به عنوان آخرین فرصت برای نقض قانون و حسابکتاب ظالمانه به این شهر جدید وارد میشود.
ورود آنها به محل جمع شدن به یک حمام خون کامل تبدیل میشود؛ یک جنگ آلوده و خونین با دستهی ژنرال خودخواندهی مکزیکی. در این سکانس، مرگ پایک به شکل ماندگارترین و قابل توجهترین تجسم ظاهر میشود؛ با دست آویزان از مسلسل، با تلاشی که هنوز هم سرپا بایستید و جان بستیدن میخواهد اما دیگر قدرت زندگی ندارد.
سام پکینپا در این فیلم داستان زندگی مردانی را روایت میکند که تنهای پر از زخم دارند اما در هیچ شرایطی جا نمیزنند. او به عنوان یک شاعر خشونت، مخلوقاتش را مانند کلماتی از یک شاعر میپندارد که تاریخ را با خون خود به رنگ قرمز بنویسند.
۱۶. روی تن «بانی» و «کلاید» جای سالم باقی نماند (بانی و کلاید Bonnie and Clyde)
کارگردان: آرتور پن
بازیگران: وارن بیتی، فی داناوی و جین هاکمن
محصول: ۱۹۶۷، آمریکا
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
در داستان “بانی و کلاید”، آنها بی خبر از خطر نزدیکی مرگ و لو رفتن با ماشینشان میرانند و میروند. آنها از اینکه عدهای در کمین قرار گرفتهاند و با گلولههای سرب خالی کنند تنهای خستهی آنها و پایان عصیان آنها را خبر ندارند. یک کامیون در جلوی آنها متوقف میشود و شایعه میشود که کلکی در کار است. در جادهای روستایی که به ندرت حتی پرندهای هم پرواز نمیکند، هیچ فعالیتی نیست که این کامیون را در آنجا نگه دارد. اما دیگر خیلی دیر است.
آرتور پن، نمیخواهد که انسانهای برگزیدهاش به مرگی طبیعی بمیرند. آنها از دست این دنیا خشمگین بودند و هر چه توانستند این خشم را جاری کردند و مرگ آنها هم با خالی کردن خشم طرف مقابل همراه است. رگبار گلولهها بر این تنهای زخمی مینشیند تا جای سالمی باقی نماند. درد در بدن هر دو احساس میشود و آرتور پن، برای لمس این درد، همهی سکانس را با اسلوموشن برگزار میکند. این سکانس یک نمایش از رقص مرگ فراهم میکند که به این فیلم ابعادی عمیقتر و حماسیتر میبخشد.
۱۵. «کودی» مرگ را هم با مادرش شریک میشود (اوج التهاب White heat)
- کارگردان: رائول والش
- بازیگران: جیمز کاگنی، ویرجینیا مایو و ادموند اوبراین
- محصول: ۱۹۴۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
در داستان “کودی جارت” (جیمز کاگنی)، یک خلافکار گردن کلفت با چهرهای خشن و زندگیای پر از خطرات، تنها یک نفر را در دنیا دوست دارد؛ مادرش. این مادر نیز خود یک خلافکار به شمار میآید. این دو با هم از هرچه راز و اسرار خود به اطرافیان خود میگویند. حتی همسر کودی نیز از رازهای آنها خبر دارد. حالا که خبر خیانت همسر به گوش میرسد، کودی در غم مرگ مادر به سمت جنون پیش میرود.
کودی از ابتدای فیلم تنها یک آرزو دارد؛ آن هم این که بر بام دنیا بنشیند. او به مادر و همسرش مدام لاف این آرزو را میزند. اینکه روزی چنان سرقتی انجام دهد که دیگر کسی نتواند با آن رقابت کند.
از سوی دیگر، نشانههایی از جنون در رفتارهای کودی وجود دارد. پدرش نیز به همین دلیل در تیمارستان بستری شده و او نیز در محاصره پلیس قرار میگیرد. تیراندازی آغاز میشود و یکی یکی یارانش را از دست میدهد. خودش را به بالای یک مخزن گاز میرساند. تیراندازی متوقف میشود؛ چرا که یک گلولهی خطا میتواند به فاجعه منجر شود. اما گلولهی تک تیراندازی کودی را زخمی میکند. او بیهدف شلیک میکند و درست قبل از انفجار با خندههای بلند و دیوانهوار، در یک خلسهی غیر زمینی فریاد میزند: «مادر من موفق شدم، الان روی بام دنیام.»
۱۴. «هارمونیکا» سازدهنی را به «فرانک» بازمیگرداند (روزی روزگاری در غرب once upon a time in the west)
- کارگردان: سرجیو لئونه
- بازیگران: چارلز برانسون، کلودیا کاردیناله، جیسون روباردز و هنری فوندا
- محصول: ۱۹۶۹، آمریکا و ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
در داستان “هارمونیکا” (چارلز برانسون) و “فرانک” (هنری فوندا)، دو مرد در برابر یکدیگر ایستادهاند. “هارمونیکا” از ابتدای فیلم در تلاش برای گرفتن انتقام از “فرانک” است، اما دلیل این انتقام و شخصیت “فرانک” برای مخاطب ابهامآمیز است. “سرجیو لئونه” با دوربین خود روی چشمهای دو مرد زوم میکند و هر بار این نما را درشتتر میکند تا تنش موجود در قاب را افزایش دهد.
تبههای “هارمونیکا” و “فرانک” در هنر تیراندازی نشان داده شده و تنش موجود در صحنه افزایش مییابد. ناگهان، گلولهای شلیک میشود و “فرانک” میچرخد و به زمین میافتد. او از ناکجا میفهمد که چرا با “هارمونیکا” دشمنی دارد. “هارمونیکا” به سمتش میآید، سازدهنی را از جیبش بیرون میآورد و آن را در دهان “فرانک” میگذارد. موسیقی بینظیر “انیو موریکونه” اوج میگیرد و سکانس فلاشبکی که همواره تکههای کوچکی از آن به ما نشان داده شده بود، کامل میشود.
در این سکانس فلاشبک، مشخص میشود که “فرانک” سالها پیش برادر “هارمونیکا” را کشته و سازدهنی را به او داده است. “هارمونیکا” تمام مدت زندگیاش را با این سازدهن نواخته تا هرگز دلی از انتقام برنداشته باشد. حال “فرانک” که تصور میکرده به دلیل داستان راهآهن دشمنی پیدا کرده، متوجه میشود که گذشتهاش که به نظر معمولی میآمد، همواره نشانهی خشونت و اشتیاق به انتقام بوده است.
۱۳. «مککیب» در حسرت آمدن یار جان میدهد (مککیب و خانم میلر McCabe and Mrs. Miller)
- کارگردان: رابرت آلتمن
- بازیگران: وارن بیتی، جولی کریستی
- محصول: ۱۹۷۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
مککیب (وارن بیتی) در میان برف و سرمای سرد از دست مزدورانی که به دنبال جان او هستند، فرار میکند. این قهرمان متفاوت از وسترنهای کلاسیک به تازگی در یک نبرد مغلوبه شده و زخمی شده است. در لحظات پایانی زندگی اش، مککیب با چشمهای سفیدپوشانش روی زمین نشسته و تا حد ممکن با مزدوران بیچهره که پیرامونش حضور دارند، مقابله میکند.
او تا آخرین لحظه امیدوار به آمدن یار و محبوب خود (جولی کریستی) است. اما به دلیل یک ناگهانی ناپدید شده و هیچ کس به او یاری نمیآورد. در سرمای آتشسوز و دنیایی که سردی زمستان و خشکسالی آن را به تصویر میکشد، مککیب به تنهایی جان میدهد.
لحظهای قبل از شروع نبرد، مککیب فردی را به سوی محبوبش فرستاده بود تا او را نجات دهد. اما حتی در لحظه مرگ، او هنوز به دنبال یاری میگشت و پیشآمدهای ناگهانی برای او آغاز نشده بودند. در مرگ و اندوه، دوربین آلتمن به محبوب ناپدید شدهاش میپردازد که در جهانی دیگر زندگی میکند و تحت تاثیر افیون به گذشتهای سیر میکند.
نمایش از یخ زدن بدن مککیب به چشمان میلر، یک خط قرمز و شجاعانهی احساسات درگیر در این داستان عاشقانه را به تصویر میکشد، که از دید ما، مانند قصههای پریان، با آرامش و خوشی به اتمام میرسد.
۱۲. به دوست کوچولوی من سلام کن (صورت زخمی Scarface)
- کارگردان: برایان دیپالما
- بازیگران: آل پاچینو، میشل فایفر، استیون بائر
- محصول: ۱۹۸۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۲٪
تونی مونتانا (آل پاچینو)، با تصوری که دنیا را تصاحب کرده و با وجود محاصره توسط گروهی از آدمکشان، تصمیم به مرگ بدون تسلیم گرفته است. قدرت و جایگاه او در دنیای امروز نتیجهای از تلاشها و همکاریهای چندین حادثه در اطراف جهان است؛ از انقلاب کوبا تا جنون و رؤیای آمریکایی. تونی، که برای کسب همهی این موفقیتها تلاش کرده، حالا نمیخواهد این همه دستاورد را به راحتی در دست دشمنانش تسلیم کند و بدون مبارزه به مرگ بپیچاند. او وارد زرادخانهی اسلحههایش میشود، یک خمپارهانداز بیرون میآورد و با فریاد “به دوست کوچولوی من سلام کن”، شلیک میکند و خانهای که همه چیز برای او به آن دلبسته بود، را نابود میکند.
در ادامه، تونی زیر باران گلولههایی که انگار از همه جا به سمتش میآیند، جان میدهد و در همان استخری میافتد که همه یاد داشتند و روی آن نوشته بود: “جهان مال ما است”. به طرزی کنایهآمیز، دوربین به زیر این نوشته میپردازد که دمر (تخریب) نوشته شده بر آب است. این نماد به این معناست که داستان جاهطلبیهای تونی مونتانا با این تخریب تمام میشود و رویای آمریکایی برای او به کابوس آمریکایی تبدیل میشود.
این سکانس، یکی از اوجهای هنر بازی آل پاچینو در اجرای سکانسهای پر از تنش است. او به عنوان یک هنرپیشه ماهر در ایفای نقشهای آدمهای برونگرا و پرانرژی شناخته شده و در این سکانس مرگ با شکوه تونی مونتانا، استعراض فوقالعادهای از این تواناییها ارائه داده است.
۱۱. چرا اسلحه را روی ضامن نگذاشتی آقای «وینسنت»؟ (داستان عامهپسند Pulp fiction)
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
- بازیگران: جان تراولتا، ساموئل ال جکسون، بروس ویلیس و اوما تورمن
- محصول: ۱۹۹۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
کوئنتین تارانتینو معروف به استاد ساختن سکانسهای ابزورد است؛ سکانسهایی که در ظاهر هیچ تاثیری در روند داستان ندارند و تکمیلکنندهی موقعیت پوچی هستند که شخصیتها در آن قرار گرفتهاند. یکی از این سکانسها، سکانس قتل جوانک سیاهپوست همکار جولز (ساموئل ال جکسون) و وینسنت (جان تراولتا) در فیلم “پل افتاب” است. در این سکانس، کارگردان هیچگاه تمیز کردن کثافتکاری پس از قتل را از دست نمیدهد و این تمیز کردن به ویژه پس از یک حادثه بیارتباط و خندهدار مانند قتل، توجیهاتی را برای مخاطب فراهم میکند.
در این قسمت از داستان، وینسنت و جولز پس از تسویه حساب با یکی از شرکای تجاری رئیس خود، مهرهی نفوذی و همکار خود در آن تشکیلات را با خود میبرند که به محضر رئیس برسند. در حالی که در اتومبیل حرکت میکنند و بحثهای بیربط هر دو ادامه دارد، وینسنت ناگهان به سمت ماروین (همان نفوذی) تفنگش را غیرارادی نشانه میدهد و سپس آن را باز میگرداند تا نظر او را در مورد بحث ادامه دهد. در همین لحظه یک گلوله میپردازد و ماروین که روی ضامن نفوذی نشسته بود، کلهاش میترکد و خون و گند تمام اتومبیل را میپوشاند.
وینسنت جولز را مقصر این حادثه میداند و این موضوع به دلیل قرار گرفتن اسلحه در دست جولز و رفتار غیرمنتظرهاش در طول بحث، برای وینسنت امری ناراحتکننده و تهدیدآمیز میشود. این قتل به وضوح نشانگر یک مرحله مهم در داستان شخصیتها و اثرات متقابل آنهاست و از طریق این سکانس بیان میشود که جولز حالا باید از این زندگی خلاص شود و خود را نجات دهد.
۱۰. وقتی رائول والش مجسمهی مرگ پیتای میکل آنژ را بازسازی میکند (دههی پرشور بیست The roaring twenties)
- کارگردان: رائول والش
- بازیگران: جیمز کاگنی، همفری بوگارت و پریسیلا لین
- محصول: ۱۹۳۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
“مجسمهی پیتا” از مهمترین آثار تاریخ هنر است. این مجموعه در کلیسای سنپیتروی واتکیان نگهداری میشود و تصویری از حضرت مریم را نمایش میدهد که فرزندش عیسی مسیح (ع) را پس از مصلوب شدن در آغوش گرفته است. در این اثر، مسیح روی دستان مادرش زجرکشیده نمایش داده شده، در حالی که حضرت مریم جوان مینماید.
در شاهکار رائول والش، ادی بارتلت (جیمز کاگنی) در غم از دست دادن معشوق میسوزد. او میداند که با زندگی خفتبار و جنایت لیاقت رسیدن به چنین عشق پاکی را ندارد. سالهای بعد از جنگ جهانی اول را به خلاف گذرانده و با رسیدن رکود اقتصادی بزرگ، تلاش کرده که دوام بیاورد.
در این راه، دو دوست و دو همخدمتی به نامهای پل و فرانک همراه ادی هستند. هر دو زندگیهای مختلفی در پیش گرفتهاند؛ یکی نمایندهی قانون شده و دیگری به عالم گانگستری پیشرفت کرده است. همچنین، یک زن بدکار به نام میلی که به عشق پاک ادی میسوزد، به وفاداری خود به ادی ادامه میدهد.
ادی متوجه میشود که یکی از گانگسترها قصد دارد همسر معشوق سابقش را به قتل برساند. او به تشکیلات گانگسترها میپیوندد و موفق میشود تا ماموریت خود را انجام دهد. اما در نهایت، گلولهای سوراخ میزند و او نمیتواند از مرگ جلوگیری کند. او به پلههای میدان شهر میرسد و در آغوش میلی، همان زن بدکاری که به عنوان مجسمهی پیتا تلقی میشود، جان میسپارد.
۹. وقتی «صورت چرمی» دردناکترین مرگ تاریخ سینما را رقم میزند (کشتار با اره برقی در تگزاس The texas chainsaw massacre)
- کارگردان: توبی هوپر
- بازیگران: مرلین برنز، گونار هنسن
- محصول: ۱۹۷۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
در آثار توبی هوپر، خشونت هیچگاه با مخاطب به میان نمیآید و او با امانتداری و بدون ترس، تجربیاتی از وحشت را در قالب شاهکارهای خود به نمایش میگذارد. یکی از سکانسهایی که به یاد مانده، لحظاتی است که تماشاگر را به چشمهای خود اجازه میدهد که در درد زندگی گذاشته شده و این درد از آشنا بودن با این جرم ترسناک به وجد میآید. این سکانس، همچون زبان زدن به زخمی در سقف دهان، لذتی گناهآلود را ایجاد میکند؛ یک لذت مازوخیست که در تحمل درد نهفته است.
در خانهای که به نظر متروک میآید، یک زن برای درخواست کمک زنگ میزند. این خانه مهمل به نظر میرسد، اما درواقع میدانیم که شیاطین در آنجا آشکار شدهاند. زن صورت چرمی، با خشونت در دهان را باز میکند و زن بیچاره را با خود به داخل خانه میکشد. او فریاد میزند و به طلب کمک میکند، زندگی او را از پله پایین میآورد تا به قصاب خانه برسد. همان جایی که گواهی از جنایاتشان ذخیره میکنند؛ در فریزر، برای استفاده آتی. او با جنازهای این کار را انجام میدهد. اما صورت چرمی، دختر دیگری را در پس زمینه دیده است.
زن را به سمت چنگک میبرد و توبی هوپر در یک کات ناگهانی نمایی از چنگک میگیرد و صورت چرمی و دختر را در پسزمینه نگه میدارد. این سکانس تفاوتی اساسی دارد، زیرا این بار ما به محض فهم انتظارات زن، درد و شکنندگی این لحظه را با خود احساس میکنیم.
۸. تقلای بیحاصل «کوئینت» برای فرار از خورده شدن (آروارهها Jaws)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- بازیگران: روی شایدر، ریچارد درایفوس و رابرت شاو
- محصول: ۱۹۷۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
کوئینت (رابرت شاو) مدام سر همه غر میزند، اما به نظر میرسد که در کارش تخصص دارد. او به عنوان بهترین شکارچی جانوریها شناخته میشود که با هیولایی هیچ تفاوتی نمیکند. شبی، هر سه مرد در قایق کوئینت در حال حرف زدن میگذرانند، اما این آرامش، آرامش قبل از طوفان است. میتوان این موضوع را با تمام وجود احساس کرد؛ مخاطب در فضای کوچک کابین قایق متوجه میشود که این مردان صبح سختی در پیش رو دارند؛ چرا که هیولایی بیرون از آن ها میتازد و آنها را به مبارزه میطلبد.
استیون اسپیلبرگ جدال قهرمانان فیلمش را به شکل جدال شوالیههای باستانی به تصویر میکشد، همان شوالیههای شرافتمندی که جان خود را به خطر میانداختند تا زنی معصوم را از قلعهای که اژدهایی از آن مراقبت میکند، نجات دهند. این مردان حالا به شکار هیولایی مشغول هستند که از کشتن انسانها لذت میبرد. آغاز حمله کوسه، نشانگانی از این که این هیولا از تصورات آنها بزرگتر و خطرناکتر است را به ارمغان میآورد. امیدی به زنده ماندن نیست و احتمالاً هیچ کدام از حساب و کتابهای پروفسور (ریچارد درایفوس) هم درست کار نخواهد کرد. به نظر میآید که کوسه هم این مطلب را میداند؛ به همین دلیل اولین حملهاش را به کوئینت میآورد و قایق را تا سمت یکی از دیوارهای آن میاندازد.
کوئینت که از سمت دیگر قایق ایستاده، با از دست دادن تعادل خود در مواجهه با یک کابوس وحشتناک قرار میگیرد. او سعی میکند تا به دهان کوسه برسد اما واقعیت این است که او خودش نیز از این تصویر ترسناک نمیگذرد. او سعی میکند پاهایش را دو طرف دهان کوسه بگذارد و تلاش برای فرار را آغاز میکند، اما از جایی به بعد، این تلاش هیچ سودی ندارد و برندهی این نبرد، خود کوسهای است که همهچیز را از آن اژدهاهای داستانهای اساطیری دارد.
۷. گریستن در باران (بلید رانر Blade runner)
- کارگردان: ریدلی اسکات
- بازیگران: هریسون فورد، شن یانگ و روتخر هائر
- محصول: ۱۹۸۲، آمریکا و هنگ کنگ
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
در دنیای آیندهای نزدیک، رپلیکانتها یا آدم مصنوعیها از زیر کنترل خارج شدهاند و افرادی به نام بلید رانرها به شکار آنها میپردازند. بیم از این میرود که این مخلوقات به احساسات انسانی دست یابند و دیگر امکان کنترل آنها وجود نداشته باشد. قهرمان فیلم، ریک دکارد (هریسون فورد) یکی از این بلید رانرهاست و مأموریتش پیدا کردن و کشتن سرکشترین آنهاست. اما او از جایی به بعد نسبت به ماموریتش شک میکند.
در طرف مقابل، یک رپلیکانت حضور دارد که به نظر رهبر این گروه شورشی است. دکارد نمیداند چه کند و با خود درگیر است؛ چرا که اگر این موجودات به احساسات انسانی دست یافته باشند، دیگر تفاوتی با انسانها نخواهند داشت و کشتن آنها با کشتن یک انسان هیچ فرقی نخواهد کرد. آنها هم حق دارند که زندگی کنند و مانند دیگران با آنها رفتار شود. این موضوع به بحثهای بسیاری در مورد آدمیان طرد شده از اجتماع اشاره میکند و به تفسیرهای فرامتنی، زمان نبرد میان بلید رانر و رپلیکانت میرسد.
هوا بارانی است. دکارد، روی بتی (روتخر هاور) را روی پشت بام ساختمانی گیر میاندازد، اما داستان دیگری در جریان است و روی قصد دارد که چیزی را به دکارد ثابت کند. روی، دکارد را از سقوط نجات میدهد و در حالی که در آستانه مرگ است، جملاتی را زمزمه میکند: “در زمان گم خواهیم شد؛ مثل اشکها در باران.” دوربین ریدلی اسکات همزمان کات میزند به صورت روی؛ آیا روی قبل از مرگ در حال گریستن است؟ اگر چنین است، او چه فرقی با انسان دارد و اگر او مثل یک انسان برخوردار از رفتاری انسانی است، پس دکارد چگونه با عذاب وجدان و درد کشتن یک انسان کنار بیاید؟
۶. آخرین کلام «چارلز فاستر کین» (همشهری کین Citizen Kane)
- کارگردان: ریدلی اسکات
- بازیگران: هریسون فورد، شن یانگ و روتخر هائر
- محصول: ۱۹۸۲، آمریکا و هنگ کنگ
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
دوربین ارسن ولز از فراز فنسهایی که بر سردر آن نوشته شده «ورود ممنوع»، دست ما را میگیرد و وارد عمارتی باشکوه میشود. اما این عمارت، عمارت زندهای نیست و در هر گوشهاش مرگ خانه دارد. تصاویر ارسن ولز ما را به یاد وحشت جاری در قابهای سینمای اکسپرسیونیستی میاندازد و او با هر کات، ضمن نمایش ترس لانه کرده در عمارت، به اتاقی که در آن مردی خوابیده نزدیک میشود؛ تا این که از بیرون خانه پنجرهی آن اتاق را در قاب میگیرد. اتاق تاریک است، ناگهان چراغی روشن میشود و صحنه کات میخورد به نمای بسیار درشتی از لبهای یک مرد که با صدایی رسا میگوید: «غنچه رز». مرد در دم جان میدهد و گویی کریستالی که خانهای برفی در میان آن است از دستش رها میشود و میشکند. این آخرین کلام غولرسانهای، سیاستمدار و یکی از قدرتمندترین و ثروتمندتین مردان دنیا است. پرستاری وارد میشود اما دیگر خیلی دیر شده. ولز آمدن پرستار به درون اتاق را از زاویهی دید گوی شکسته نمایش میدهد؛ انگار که این گوی جان دارد. پرستار دستان مرد را جمع میکند و تسلیم مرگ او میشود.
سکانسی که توصیفش رفت، مهم ترین سکانس مرگ در تاریخ سینما است؛ چرا که بهانهای میشود برای ادامهی فیلمی که امروزه مهمترین فیلم تاریخ سینما است. آن کلمه، آن کلمهی جادویی دلیلی میشود برای سرکشیدن در زندگی مردی که رویا و کابوس آمریکایی را در طول زندگی خود تجربه کرد و در ادامه قرار است همهی این تجربیات به نمایش درآید.
۵. آدمفروش یا دشمن؟ مساله این است (اسب کهر را بنگر behold a pale horse)
- کارگردان: فرد زینهمان
- بازیگران: گریگوری پک، عمر شریف و آنتونی کوئین
- محصول: ۱۹۶۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
احتمالاً فکر میکنید که باید از مرگ مانوئل آرتیگز (گریگوری پک) بنویسم. اما در این فیلم، سکانس مرگ و در واقع کشتن یک فرد مهمترین جلسه است. در طول فیلم، این چریک پیر درگیر جنگهای داخلی اسپانیا است، که دنبال یافتن کسی است که او را به مقامات لو داده است. عقل سلیم حکم میکند که مانوئل پس از لو رفتن نقشهی خروج از پناهگاه، نباید از آنجا خارج شود. اما او از نسل مردان آرمانگرایی است که دوست ندارند در تختخواب و در سن پیری با آرامش بمیرند. آنها چارهای ندارند جز این که در نبردی رودر رو با دشمن در خون خود بغلتند و آرامشی را به دست بیاورند که هیچ جایگزینی برایش نمیشناسند.
مانوئل دوباره لباس رزم به تن میکند و به شهرش بازمیگردد تا با دشمن خونیاش روبرو شود؛ کاپیتان وینیولاس با بازی آنتونی کوئین. مانوئل به شهر میرسد، خود را به بالای بیمارستان میرساند و اسلحهاش را از خلاف خارج و کمین میکند و منتظر سر رسیدن کاپیتان میماند. ناگهان کاپیتان در تیررس او است. حال میتواند همه چیز را تسویه کند و با خیال راحت بمیرد. اما در همان لحظه، مردی قاچاقچی که در تمام این سالها تنها پناهگاهش منزل مانوئل بوده و به او جا و مکان و غذا داده، کنار کاپیتان میآید. مانوئل تردید میکند؛ یا باید کاپیتان را بکشد یا آدم فروش را، چون فقط فرصت یک شلیک دارد. تصمیمش را میگیرد و خائن را به آن دنیا میفرستد؛ چرا که در نگاه او، خبرچینها بدتر از دشمنانش هستند.
این فیلم سکانس مرگ معرکهی دیگری هم دارد که مرگ خود مانوئل آرتیگز است و میتوانست یک راست سر از این فهرست درآورد. او میدانست که با قدم گذاشتن در شهر زادگاهش، زنده خارج نخواهد شد. او میمیرد، اما کاپیتان هنوز زنده است و سردرگم از این که چرا وقتی مانوئل فرصت کشتنش را داشت، کس دیگری را انتخاب کرد؟ مردان تنگ نظری مثل او هیچ درکی از جهانبینی مردی مثل این چریک پیر ندارند.
این سکانس منبع الهام مسعود کیمیایی شد حین ساختن سکانس مرگ کرم (کیانوش گرامی) به دست سلطان (فریبرز غربنیا) در فیلم «سلطان» در آن جا هم سلطان دیگر دلیلی برای زنده نگه داشتن این آدم فروش ندارد و حساب های قدیمی و جدید را تسویه میکند.
۴. التماس یک کامپیوتر (۲۰۰۱: ادیسه فضایی ۲۰۰۱: a space odyssey)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: کر دوله، گری لاک وود
- محصول: ۱۹۶۸، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
داستان این بار درگیری با مرگ یک کامپیوتر است، البته میتوان آن را “خاموش کردن” نیز نامید اما استنلی کوبریک آن را به گونهای برگزار میکند که نه تنها نمیتوان آن را به عنوان خاموش کردن دید، بلکه آن را به عنوان یک حالت جدید از مرگ تعبیر کرد. هال، یا به عبارت دیگر کامپیوتر سفینهی فضایی، رسماً پدر تنها بازماندهی این ماموریت خطرناک فضایی را درآورده و همراهانش را هم کشته است. گذر زمان نشان میدهد که هوش هال نه تنها حفظ شده است بلکه افزوده شده و او میتواند مانند یک دیکتاتور افسار آدمها را بگیرد.
دیوید (کر دوله) تنها یک راه نجات دارد و آن هم از کار انداختن هال است. او به محل نگهداری پردازندهی این کامپیوتر میرود و سعی میکند که آن را خاموش کند. اما هال مانند یک انسان به التماس میافتد. با خارج کردن هر قطعه از پردازندهی هال، صدای او آرامتر میشود؛ مانند انسانی که در حال بیهوش شدن است و در آستانهی جان دادن. به نظر میآید که او قطره قطره از هویه خود را از دست میدهد تا در نهایت بمیرد.
استنلی کوبریک از هال، تصویری ترسناک در تمام طول فیلم ساخته است. کامپیوتری که فقط صدایش شنیده میشود و نوری قرمز رنگ دارد. اما در آن لحظهی مرگ، دل مخاطب را میلرزاند چون مانند انسانی گیر کرده در چنگال قاتلی بیرحم، برای نجات جانش التماس میکند.
۳. چرا به وقت خشم محافظانت را نبردی جناب کورلئونه؟ (پدرخوانده The Godfather)
- کارگردان: فرانسیس فورد کوپولا
- بازیگران: مارلون براندو، آل پاچینو، جیمز کان، رابرت دووال و دایان کیتون
- محصول: ۱۹۷۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۹.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
چند روز پیش، خبر درگذشت جیمز کان، بازیگر اصلی این صحنه، جهان را پوشاند و تمامی عشاق سینما از این مرگ خبر دادند. او در این سکانس، جسدی زودجوش و عصبانی بازی میکند که به نام سانی، فرزند ارشد دن ویتو کورلئونه (مارلون براندو)، رهبر خانواده مافیایی، شناخته میشود. سانی به سرعت به خبر کتک خواهرش از دست داماد خانواده دلگرمی و دستگیری او را میشنود و عزم دارد تا انتقام خواهی کند. او به سرعت به سمت داماد حاضر میشود، آماده به انجام اقدامات خشونتآمیز.
سانی که آنقدر عصبانی است که حتی حاضر به همراهی محافظانش نمیشود، به مقصد میرسد. اما ناگهان او در میانهٔ جاده توسط چند نفر با اسلحههای سنگین محاصره میشود. در حالی که تن بیحفاظ او پر از گلوله میشود، او از ماشین پیاده میشود و به زمین میافتد. در آن لحظه او، پیشزمینهٔ نمایشهای جنگ و خشونت است، اما در عین حال، ناخودآگاه، با خود میگوید: “آیا انسان میتواند تعداد چند گلوله را تحمل کند تا همه این سرب به تنش خالی شود؟” این تصویر یک زمان غمگین و چشمانی پر از اشک را به تصویر میکشد.
این مرگ به یک جهت دیگر هم اهمیت دارد؛ موجب به قدرت رسیدن مایکل کورلئونه (آل پاچینو) میشود و او را به سهگانهی پدرخواندهاش متصل میکند.
۲. سکانس قتل حمام (روانی Psycho)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- بازیگران: آنتونی پرکینز، جنت لی و ورا مایلز
- محصول: ۱۹۶۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
از این لحظه تراژیک و تاریک در سینما، بارها و بارها سخن گفته شده است. از شیوهی تدوین حرفهای آلفرد هیچکاک تا موسیقی فوقالعاده برنارد هرمان، این سکانس به یک اثر هنری بینظیر تبدیل شده است. افسانههای مختلفی دربارهی این سکانس وجود دارد؛ برخی حتی ادعا کردهاند که موفق شدهاند خون در حمام را در حین نمایش فیلم ببینند؛ این در حالی است که فیلم به صورت سیاه و سفید است و این امکان وجود ندارد. با این وجود، این ادعاها نشان از تأثیرگذاری قوی این سکانس در ذهن تماشاگران دارد.
نورمن بیتس (آنتونی پرکینز) با لباس یک پیرزن، پردهی حمام را میکشد و با چاقو به زنی که زیر دوشهاش است، حمله میکند. موسیقی غیرریتمیک برنارد هرمان، همراه با تدوین دقیق آلفرد هیچکاک، باعث میشود تا تماشاگران به وحشت و دردی که در این لحظه ایجاد میشود، نزدیکترین تجربه را داشته باشند. این سکانس نشانگر قدرت هنر سینما در ترساندن و تأثیرگذاری عمیق بر احساسات تماشاگران است.
۱. رفتن به پیشواز مرگ (سامورایی Le Samourai)
- کارگردان: ژان پیر ملویل
- بازیگران: آلن دلون، کتی رسیه، ناتالی دلون و فرانسوا پریه
- محصول: ۱۹۶۷، ایتالیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
در تاریخ سینما، مرگهای آگاهانه اغلب برای قهرمانان یا ضدقهرمانان شخصیتی ویژه دیده شدهاند. این شخصیتها به دلیل اصرار بر اصول و ارزشهای خود، مسیری را انتخاب میکنند که به مرگ منتهی میشود. ژان پیر ملویل نیز از این الگو در فیلمهای خود بهره برده است. در اینجا، مرگ نقش اصلی جف کاستلو (آلن دلون) را به تصویر میکشد که با تفنگ خالی به دستور پلیس در لحظهای تحت فشار قرار میگیرد.
جف، که زندگیاش در یک حریم دست نخورده گذشته، تصمیم به خاتمه دادن به این زندگی میگیرد. او به شیوهای خاص و با استفاده از پیانویی که یک زن دیگر در حال نواختن آن است، اقدام به خودکشی میکند. این لحظه با ترکیبی از موسیقی برنارد هرمان و تدوین ملویل، به یک صحنه فوقالعاده تبدیل میشود. در حین این عمل، جف با احتمال قوی مرگش مواجه شده و در نهایت با قطعیت و شجاعت خود به دیگران پیام میدهد که این کار یک خودکشی آگاهانه است. این مرگ نه تنها یک پایان قهرمانانه بلکه یک اعتراض و اظهار نظر قوی نسبت به زندگی اجتماعی است.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0