تاریخ انتشار : سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳ - ۱۳:۰۸
10 بازدید
کد خبر : 7337

نقد کلاغ: تراژدی براندون لی و سایه‌های یک فیلم

نقد کلاغ: تراژدی براندون لی و سایه‌های یک فیلم

به نظر می‌رسد که فیلمی خوب از داستان کمیک بوک «کلاغ» ساخته نخواهد شد. همچنان، نفرین مرگ براندون لی، فرزند بروس لی، بر گردن سازندگان این داستان سنگینی می‌کند. «کلاغ» از نظر پتانسیل برای تبدیل به یک فیلم درجه یک بسیار قوی است؛ این داستان دارای قهرمانی است که نمی‌توان او را به‌طور کامل قهرمان

به نظر می‌رسد که فیلمی خوب از داستان کمیک بوک «کلاغ» ساخته نخواهد شد. همچنان، نفرین مرگ براندون لی، فرزند بروس لی، بر گردن سازندگان این داستان سنگینی می‌کند. «کلاغ» از نظر پتانسیل برای تبدیل به یک فیلم درجه یک بسیار قوی است؛ این داستان دارای قهرمانی است که نمی‌توان او را به‌طور کامل قهرمان نامید و وجوه تاریک و سیاه زیادی در آن وجود دارد که آن را از قطب خیر ماجرا دور می‌کند.

همچنین، داستان عاشقانه‌ای دارد که در بسیاری از آثار ابرقهرمانی نادیده گرفته شده است. فیلم‌های ابرقهرمانی معمولاً از عشق‌های نوجوانانه برای پیشبرد داستان استفاده می‌کنند یا در بهترین حالت، عشق را به عنوان یک ابزار احساسی به کار می‌برند، اما هرگز آن را به عنوان عامل اصلی داستان انتخاب نمی‌کنند. آثاری مانند «کلاغ» و مجموعه «بتمن» در این زمینه استثنا هستند؛ عشق‌هایی که در نهایت به سرنوشت‌های تراژیک می‌انجامند. نقد فیلم «کلاغ» را با تمرکز بر این جنبه‌های تراژیک آغاز می‌کنیم.

هشدار: در نقد فیلم «کلاغ» خط لو رفتن داستان وجود دارد

داستان «کلاغ» به‌نوعی بازتاب‌دهنده‌ی تراژدی‌ها و شکست‌های مکرر است. روایت با از دست دادن عشق یک کودک از طبقه‌ی ضعیف جامعه آغاز می‌شود، زمانی که اسبش در حال جان کندن است و او از خانواده‌ی مناسبی برخوردار نیست. ناگهان، داستان به سال‌ها بعد و شهری مشابه نیویورک معاصر منتقل می‌شود، جایی که مردی با عمری چند قرن، جنایاتی را رقم می‌زند و به نظر می‌رسد که هرگز نخواهد مرد.

این شخصیت ما را به یاد افسانه‌های گوتیک می‌اندازد، مانند کنت دراکولا که با شیطان قرارداد بسته و جاودانگی را به دست آورده، هرچند این مرد احساسات و روابط انسانی دراکولا را ندارد و معاملاتی که انجام می‌دهد، با سرنوشت‌های فاجعه‌بار دیگران پیوند دارد.

در اینجا مولفه‌های دینی و مذهبی به داستان فیلم «کلاغ» افزوده می‌شود. شیطان، که به نظر می‌رسد به قولش به خداوند درباره‌ی گمراه کردن بهترین بندگانش پایبند مانده، اکنون راهی یافته تا آن‌ها را به جهنم ببرد، بدون اینکه واقعاً فریبشان دهد. این کار از طریق مردی بدذات، که شباهت‌هایی به دراکولا دارد، انجام می‌شود. او افراد مختلف را به کشتن یکدیگر تشویق می‌کند و بدین ترتیب آن‌ها را به جهنم می‌فرستد و خود را جاودانه می‌کند. بنابراین، فضای فیلم «کلاغ» به شدت تاریک و پرتنش است و این موضوع نشان‌دهنده‌ی تلاش سازندگان برای خلق یک اثر ترسناک است.

کلاغ: تراژدی براندون لی و سایه‌های یک فیلم

فیلم «کلاغ» علاوه بر بهره‌گیری از عناصر زیرگونه‌ی گوتیک در سینمای وحشت، به‌طور مفصل از کلیشه‌های سینمای اسلشر نیز استفاده می‌کند. در این نوع سینما، معمولاً قاتلی با ماسک و ابزارهای تیز به قربانیان حمله می‌کند و آن‌ها را به قتل می‌رساند. اما در این فیلم، قاتل دیوانه در سمت شر قرار دارد و قربانیان در سوی دیگر داستان. «کلاغ» این کلیشه را به‌طور وارونه به کار می‌برد و مردی با ماسک و سلاح را به عنوان پروتاگونیست نشان می‌دهد و او را به ضد قهرمانی جذاب تبدیل می‌کند. این ویژگی، شخصیت اصلی فیلم را به یکی از هیجان‌انگیزترین شخصیت‌های داستان‌های کمیک بوکی بدل می‌کند.

اما مشکل فیلم زمانی آغاز می‌شود که این ایده‌ها به خوبی پرورش نمی‌یابند. یکی از نکات اصلی این است که فیلم خیلی زود جذابیت خود را از دست می‌دهد. به نظر می‌رسد سازندگان تلاش دارند تا ما را به تدریج با این قهرمان آشنا کنند و او را از یک انسان معمولی و شکست‌خورده به ابرقهرمانی عاشق تبدیل کنند. اما این فرآیند ناگهانی به نظر می‌رسد و با وجود تلاش‌های سازندگان، تبدیل یک فرد ضعیف به قهرمانی توانا به خوبی صورت نمی‌گیرد.

اولین دلیل این ناگهانی بودن، زمان زیادی است که فیلم به نمایش معاشقه‌ی او با دختری اختصاص می‌دهد که قرار است انتقامش را بگیرد. این احتمالاً به‌منظور قابل‌باور کردن عشق واقعی اوست، اما زمان کمی برای بیدار شدن توانایی‌های ابرقهرمانی‌اش باقی می‌گذارد. در نتیجه، سکانس‌های مربوط به سرزمین مردگان و زندگان به‌سرعت رد می‌شوند و سازنده‌ها زود از آن‌ها عبور می‌کنند، در حالی که این سکانس‌ها به لحاظ تأثیرگذاری بر داستان از سکانس‌های معاشقه اهمیت بیشتری دارند.

نکته‌ی دوم به استراتژی نادرست سازندگان در نمایش طولانی رابطه‌ی عاشقانه‌ی شخصیت‌های اصلی برمی‌گردد. به جای نمایش چند سکانس طولانی، باید سکانس‌های مفصلی از روزها و شب‌های پیوسته‌ی آن‌ها در کنار هم ارائه می‌شد تا شکل‌گیری عشق‌شان ناگهانی به نظر نرسد. متأسفانه، اکنون به نظر می‌رسد که این دو نفر پس از دیدن یکدیگر، چند روزی را با هم می‌گذرانند و به سرعت به عشق عمیقی می‌رسند که گویی نیرویی از دنیایی دیگر تحت تأثیر این عشق قرار می‌گیرد و تصمیم می‌گیرد فرصتی دیگر به آن‌ها بدهد. در نتیجه، هم عشق‌شان به درستی شکل نگرفته و هم فرآیند تبدیل مرد به انتقامجویی خون‌ریز به شکلی منطقی نمایان نمی‌شود.

این ضعف در روایت عشق و ابرقهرمانی شخصیت اصلی، به شکل فزاینده‌ای بر لحن فیلم نیز تأثیر منفی گذاشته است. داستان در دو فضای متفاوت در حال جریان است و مدام بین آن‌ها جابه‌جا می‌شود: یک سو فضایی تیره و وحشتناک و سوی دیگر فضایی عاشقانه که قرار است کمی از تنش اولیه بکاهد. حال که نه مرد تلخ‌کام چاقو به دست به خوبی به تصویر درآمده و نه عشق‌شان قابل باور است، فضای اطراف آن‌ها نیز تأثیرگذار نمی‌شود. در این شرایط، مخاطب با این پرسش مواجه می‌شود که آیا در حال تماشای یک داستان عاشقانه با پایانی تراژیک است یا فیلمی ترسناک که به‌طور تصادفی از عناصر سینمای ابرقهرمانی نیز بهره می‌برد؟

کلاغ: تراژدی براندون لی و سایه‌های یک فیلم

مشکل دیگر فیلم «کلاغ» ناشی از عدم ادغام مؤلفه‌ها و کلیشه‌های ژانرهای ترسناک و سینمای فانتزی ابرقهرمانی است. وقتی کلیشه‌های ترسناک گوتیک و اسلشر در دو سو قرار دارند و شخصیت‌های دارای نیروهای فوق‌طبیعی نیز در مرکز داستان هستند، باید این شخصیت‌ها به گونه‌ای به نمایش درآیند که مخاطب هم از آن‌ها بترسد و هم جذب‌شان شود. فیلم‌هایی مانند «سکوت بره‌ها» و «دراکولا برام استوکر» به خوبی این توازن را برقرار کرده‌اند، اما در «کلاغ» این موضوع به‌کل نادیده گرفته می‌شود و تحلیل دلایل این ضعف به مقاله‌ای مفصل‌تر نیاز دارد.

یکی از راه‌های برون‌رفت از این مشکل، ایجاد یک ضدقهرمان جذاب است. بسیاری از فیلم‌ها جذابیت خود را مدیون قطب منفی هستند و سازندگان می‌دانند که باید این شخصیت به‌خوبی طراحی شود تا تأثیرگذاری آن بر قطب مثبت افزایش یابد. اگر قطب منفی ترسناک و مؤثر باشد، اقدامات قهرمان هم در برابر آن برجسته‌تر جلوه خواهد کرد.

اما در «کلاغ» این عناصر به خوبی وجود ندارد. از اوایل فیلم و با ورود قطب منفی، امیدهایی ایجاد می‌شود، اما به سرعت به خاطر بازی ضعیف بازیگر و رفتارهای غیرمنطقی‌اش، مانند علاقه به موسیقی کلاسیک، این امید به ناامیدی تبدیل می‌شود. در نتیجه، مخاطب نمی‌تواند از اعمال شریرانه‌ی این شخصیت بترسد و او را جدی بگیرد. وقتی که ضدقهرمان جدی گرفته نشود، تلاش‌های قهرمان هم برای تماشاگر اهمیت نخواهد داشت.

کلاغ: تراژدی براندون لی و سایه‌های یک فیلم

برای درک بهتر چندپارگی اثر، می‌توان به سکانسی اشاره کرد که اریک، شخصیت اصلی، برای اولین بار چشمش را باز می‌کند و خود را در جهانی دیگر می‌بیند. تماشاگر آشنا با تاریخ سینما بلافاصله به یاد فیلم «استاکر» آندری تارکوفسکی می‌افتد؛ دنیای پساآخرالزمانی آن فیلم با شخصیت‌های متحرک مرده و محیط مرطوب و عجیبی که سه مرد را احاطه کرده، شباهت‌های زیادی به برزخ «کلاغ» دارد. در آنجا نیز مردی راه بلد وجود دارد که به فضایی مشابه این فیلم راه می‌برد.

سازندگان «کلاغ» به‌وضوح از «استاکر» الهام گرفته‌اند، اما مشکل این است که نمی‌توان با چنین روحیه‌ای به سراغ قصه‌ای ملهم از کمیک بوک‌ها رفت. باید کاملاً در فضای آن داستان‌ها غوطه‌ور شد و از سینمای هنرمندانه فاصله گرفت. همین نگرش، تأکید بیش از حد بر ملودرام را به همراه دارد و ضدقهرمان را گاهی شاعر مسلک جلوه می‌دهد. این دیدگاه همچنین نمی‌تواند بین موسیقی اپرایی و پاپ تمایز قائل شود و فیلم را به گونه‌ای پایان می‌دهد که دلبستگان به موسیقی پاپ را انسان‌تر نشان می‌دهد. در نهایت، این رویکرد سعی دارد اثری نوجوانانه را به فیلمی مناسب بزرگسالان هنرمند دوست تبدیل کند.

پایان‌بندی فیلم هم ناکافی است و مشخص نمی‌شود چرا شخصی که قرن‌ها زنده مانده، ناگهان با یک ضربه شمشیر می‌میرد، یا اینکه چرا فردی تازه‌قدرت‌دار توانایی کشتن او را پیدا می‌کند. اما فیلم یک پرسش مهم مطرح می‌کند که پاسخی قانع‌کننده برای آن ندارد؛ به نظر می‌رسد وینسنت روگ، قطب منفی داستان، مدتی است که منتظر ظهور اریک بوده و در مکالمه‌ای تلفنی با ماریون از او می‌خواهد اریک را زنده به او بیاورد. همچنین، وقتی ماریون قبل از مردنش به او تلفن می‌کند، آشکارا خوشحال است که اریک را به زودی خواهد دید.

اما فیلم هیچ پاسخ روشنی برای پرسش اساسی خود، که احتمالاً مهم‌ترین پرسش در مورد چرایی ساخت آن است، ارائه نمی‌دهد. چرا روگ تا این حد از ورود اریک خوشحال است؟ آیا شیطان وعده‌ای به او داده یا برعکس، آیا او خوشحال است که سرانجام کسی پیدا شده که می‌تواند او را از بین ببرد و از این نفرینی که آن را پاداش می‌دانسته، رها شود؟ پاسخ به این پرسش‌ها می‌تواند «کلاغ» را به اثری کاملاً متفاوت تبدیل کند. فقط کافی است تصور کنید که این دو پرسش چقدر با هم متفاوتند و پاسخ به هر یک چگونه می‌تواند دیدگاه ما را نسبت به فیلم تغییر دهد.

شناسنامه فیلم «کلاغ» (The Crow)

کارگردان: روپرت ساندرز
نویسندگان: زک بیلین، ویل اشنایدر بر اساس کمیک بوک «کلاغ» اثر جیمز اوبار
بازیگران: بیل اسکاشگورد، اف‌کی‌ای توئیگر و دنی هوستون
محصول: ۲۰۲۴، آمریکا
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۴.۶ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۲۳٪
خلاصه داستان: پسر خردسالی به نام اریک پس از مرگ اسبش خانه را رها می‌کند. سال‌ها بعد دختری توسط دوستش یک ویدئو دریافت می‌کند که خبر از وقوع جنایتی می‌دهد و پرده از چهره‌ی جنایتکار برمی‌دارد. این دختر شلی نام دارد. دوست شلی به او می‌گوید از آن جایی که دشمنشان خیلی قدرتمند است هر چه زودتر خانه را ترک کند و همدیگر را جایی ببینند اما چیزی نمی‌گذرد که خودش توسط افرادی دستگیر می‌شود. شلی از خانه بیرون می‌زند و متوجه می‌شود که تحت تعقیب فردی ناشناس است. او عمدا به دو مامور پلیس تنه می‌زند و در همین حین کیسه‌ای حاوی مواد مخدر از کیفش خارج می‌شود. شلی دستگیر شده و به یک مرکز بارپروری فرستاده می‌شود. این همان مرکزی است که اریک هم که حال مردی جوان است، در آن جا نگهداری می‌شود. در این میان مردی به نام وینسنت روگ که گویی قدرتی جادویی دارد، دوست شلی را مجبور به خودکشی می‌کند و سپس افرادش را به سراغ وی می‌فرستد. اما اریک آماده است تا به شلی کمک کند …

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.